اگر گاوت خوش خوراك شد سرت را بگذار بخسب
در زمانهای قدیم مردی بود كه چهل سالش شده بود و هنوز زن نگرفته بود. كار و بارش چاق بود. گاو زراعتی، گاو شیرده، گله گوسفندی، انبار گندمی، برنجی، اسب، مال و مكنت، اسباب و اثاث خانه، خلاصه همه چیز داشت.
اما به هر مجلسی كه میرفت و به هر جا كه میرسید مردم عوض احوالپرسی به او میگفتند: «خب! كی خدا بخوا عروسی میكنی؟ كی میخوای زن بسونی بیاییم شیرینی بخوریم؟» و از این حرفها. اینقدر گفتند و گفتند كه مرد بیچاره برای اینكه از شر حرف مردم خلاص بشود رفت و زنی گرفت.
اما بختش یاری كرد و زن شكمو و خوش خوراكی گیرش آمد! این زن عوض اینكه به كارهای خانه برسد و جارو كند و لباس بشورد و غذا بپزد سه چهار تا جیب به لباسش دوخته بود و همیشه این جیبها پر از تنقلك و چیزهای خوردنی بود از صبح كه پا میشد همینطور ماشاالله دهنش رو بود تا ظهر، تازه برای ظهر هم اگر میخواست چیزی بپزد باز از نپختهاش میخورد تا بپزد. بعد از ناهار هم همینطور توجیبیهاش را میجوید و برای زنهای همسایه حرف میزد تا عصر، شامم مثل ناهار هیچوقت پهلوی شوهرش چیزی نمیخورد.
هرچه شوهر بدبخت اصرار میكرد كه چیزی بخورد میگفت: «خوراكم كجا بود؟ منم خدا مثل بعضی از زنها سیلم كرده».
دو سه سالی گذشت. مرد بیچاره دید هستیاش از دست رفت. گله رفت، دكان رفت، گاوهای شیرده رفت و انبار گندمی و برنجی به سر سال نمیرسد و هرچه بود رفت و در «چه بكنم» دچار شد.
ایندفعه مردم كه به او میرسیدند میگفتند: «ماشاالله؟ عجب زن خوش خوراكی به چنگ آوردی، ده تا دكان آجیلفروشی كمتونه». به سال چهارمی نرسیده بود كه یك بار میهمانی براشان آمد. مرد زود یك مرغ چاق خرید و سرش را برید و به زنش داد و گفت: «این میهمان برای من خیلی عزیز است یك شام خوبی بپز».
تا مرد ایستاده بود یك من برنج از تو خانه آورد و شروع كرد با مردش صحبت كردن و با خودش میگفت: «چه بپزم؟ چه نپزم؟» و همینطور كه داشت برنج پاك میكرد یك مشت هم تو دهنش میریخت و میجوید. مرد تو فكر رفته بود و نگاه میكرد و با خودش میگفت: «ما یك نفر میهمان داریم این زن این همه برنج را برای كی میخواد؟» زن هم كه داشت برنج پاك میكرد، هم پاك میكرد، هم تند و تند برنجهای خشك را میجوید. مرد، آنقدر اوقاتش تلخ بود كه طاقت نیاورد بایستد و رفت.
عاقبت میهمانشان آمد و موقع شام خوردن شد. مرد دستور شام داد و زن كم خوراك! فوری شام حاضر كرد و خودش رفت كنار. مرد دید مرغ نصفه است و شام هم شام آن برنج عصری نیست خیلی اصرار كرد به زنش كه: «بیا شام بخور میهمونمون غریبه نیست». زن هم گفت: «نمیتونم بخورم شما بخورین».
میهمان بدبخت هم كه از قضیه خبر نداشت هی میگفت: «دده بیا شام بخور» مرد دیگر طاقت نیاورد رفت و دیگ غذا را آورد. خدا بده بركت، دیگ پر پلو بود و روش هم نصفه مرغ و خورشت بود.
مرد از دق دلش به میهمانشان گفت: «این زن بدبخت من هیچ خوراكی نداره!» و به زنش اشاره كرد و گفت: «بیا این شام ما واسی تو و آن دیگ برای ما!» زن جلو میهمان چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.
مرد بیچاره كه از هستی فارغ شده بود چون پیش اهل محل و اطراف آبرو داشت نتوانست زنش را طلاق بدهد و یك دست رختخواب با خودش برداشت و رفت. هرجا كه میرسید و میدید كه كسی دارد از زندگی خودش تعریف میكند او میگفت: «اگه گوت خوش خوراك شد سرت بنه بخوس» «اگه زنت خوش خوراك شد جلت وردار در رو»
بازگشت به فهرست زبانزدها
گردآوری و کُدنویسی شده برای تالار میدوری توسط : میدوری