یكی بود یكی نبود، در روزگاران قدیم، پادشاهی بود و یك پسر داشت، چند سالی پدر و پسر به خوشی با هم زندگی كردند، تا اینكه از قضای زمانه پادشاه سوی چشمش كم شد، هرچه كحال و حكیم آوردند نتوانستند پادشاه را مداوا كنند، پادشاه هم از كمسویی چشمش خیلی غصه میخورد و به خودش میگفت: «ای دل غافل دیدی آخر عمری، كور شدیم» تا اینكه خبر دادند درویشی وارد شهر شده كه كارهای عجیب و غریبی میكند.
شاه دستور داد او را حاضر كردند، درویش هم بعد از آنی كه پادشاه را دید گفت: «تنها یك راه علاج داره، اون هم اینه كه تو فلانه دریا، ماهی قرمزیه كه باید او ماهی رو بگیرین و روغنشو پادشاه به چشمهاش بماله تا خوب بشه». بعد از رفتن درویش پادشاه رو كرد به پسرش و گفت: « جان پدر این گره به دست تو باز میشه باید همین حالا بری به جانب اون دریا و هرطور كه شده ماهی قرمزو بگیری و بیاری». پسر هم بعد از خداحافظی از پدر همراه چند تا غلام راه افتاد، شبها و روزها هی رفت و رفت تا عاقبت رسید لب همان دریایی كه درویش گفته بود.
تور ماهیگیری را انداخت توی دریا و ساعتها نشست تا اینكه دید تور سنگین شده، فوری تور را بالا كشید و چشمش به یك ماهی بزرگ قرمز و خیلیخیلی قشنگ، افتاد. آنقدر این ماهی قشنگ بود كه پسر پادشاه حیفش آمد او را بگیرد، همینطور كه ماهی توی تور این طرف و آنطرف میرفت و میخواست خودش را نجات دهد، شاهزاده گفت: «ای ماهی قرمز، تو اونقد قشنگی كه حیفم میاد ترو بگیرم، برو كه در راه خدا آزادی!». تور را توی دریا خالی كرد، ماهی جستی زد و رفت زیر آب، بعد هم به غلامانش دستور داد كه برگردند. وقتی وارد شهر خودشان شدند، یكی از غلامان خودشیرینی كرد و یواشكی به عرض پادشاه رسانید كه پسرش ماهی را مخصوصاً نگرفته تا بتواند جای پدر به تخت بنشیند، اوقات پادشاه خیلی تلخ شد، دستور داد با خواری و خفت پسر را از شهر بیرون كنند. پسر بیچاره یكه و تنها راهی كوه و صحرا شد و پای پیاده، گرسنه و تشنه، راه افتاد و شبها و روزها رفت و رفت تا سرانجام از گرسنگی و تشنگی وسط بیابان خدا بیحال و بیهوش افتاد، چند ساعت در عالم بیهوشی بود كه یك وقت چشم باز كرد و دید پیرمرد ژندهپوشی بالای سرش نشسته، پیرمرد تا دید كه پسر به هوش آمد گفت: «پسرم، مثل اینكه از گشنگی و تشنگی این جوری شدی؟» پسر سری تكان داد و به زحمت بلند شد و نشست پیرمرد گفت: «تو كی هستی و توی این بیابون چه میكنی؟» پسر سرگذشتش را برای پیرمرد تعریف كرد، پیرمرد پس از شنیدن حرفهای پسر گفت: «تو آدم خوشقلب و مهربونی هستی، اگه دلت میخواد من و تو میتونیم از همین ساعت پدر و پسر باشیم، با هم شریك بشیم و هرچه به دست بیاریم قسمت كنیم، نصف تو نصف من» پسر قبول كرد و همان جا دست خطی نوشتند و هر دو امضا كردند كه از این ساعت هرچه به دست بیاورند با هم نصف كنند، دست خط را گذاشتند زیر یك تخته سنگ و دو تایی با هم راه افتادند و رفتند تا به شهری رسیدند.
پیرمرد و پسر دكان كفاشی باز كردند و كم كمك كار و بارشان رونق گرفت و كفشهایی كه میدوختند موردپسند مردم شهر واقع شد. یك روز غروب كه پسر داشت از دكان به خانه میرفت، رسید پای قصر پادشاه و با حسرت به در و دیوار بلند قصر چشم دوخت و به یادش آمد او هم روزگاری در چنین جایی زندگی میكرده، در همین موقع دید كه یكی از پنجرههای قصر باز شد و دختری مثل قرص ماه سرش را از پنجره بیرون آورد و مردم را تماشا كرد.
پسر یك دل نه صد دل عاشق دختر شد و دختر پادشاه هم پنجره را بست و رفت. پسر پادشاه كه پسرخوانده كفاش شده بود دیگر از آن به بعد حال و احوال خودش را نمیدانست، غروبها كه میشد میآمد پای قصر و هی انتظار میكشید بلكه دختر بیاید دم پنجره قصر اما هرگز نتوانست برای مرتبه دوم دختر را ببیند، از آن طرف هم كفاشباشی كه پیرمرد جهان دیدهای بود، فهمید كه پسرش عاشق شده، او را صدا زد و با هزار من بمیرم و تو بمیری رازش را فهمید، وقتی كه دانست قضیه از چه قرار هست گفت: «ای بابا، دوست داشتن كه گناه نیست، درسته كه او دختر پادشاهه و تو پسر یك مرد كفاش ولی همهمون آدمیم، تو غصه نخور من خودم هرطور شده، كاری میكنم كه تو به مرادت برسی!» پسر تو دلش ازین سادگی پیرمرد خندید، اما صبر كرد تا ببیند پیرمرد چه میكند.
روز بعد پیرمرد رفت به طرف قصر و به هزار زحمت رفت پیش پادشاه، پادشاه گفت: «چه حاجتی داری پیرمرد كه نزد ما آمدهای؟» كفاشباشی قصه را گفت و پادشاه جواب داد: «باشه من به شرطی حاضرم دخترم رو به پسر تو بدم كه برام جواهراتی بیاری كه نمونه اونا تو جواهرات من نباشه!!» پیرمرد یك ماه از پادشاه مهلت خواست و مرخص شد، بعد هم به پسرش گفت: «اگه خدا بخواد تا یه ماه دیگه تو داماد پادشاه میشی، به شرطی كه صبر كنی من برم به شهر خودم و هرچه كه دارم بفروشم و جواهراتی رو كه پادشاه خواسته بخرم!». پیرمرد رفت و بعد از بیست و نه روز آمد و روز سیام با یك سینی پر از جواهر رفت پیش پادشاه، پادشاه وقتی كه چشمش به جواهرات افتاد هوش از سرش پرید برای اینكه نظیر آن جواهرات توی جواهراتش نبود، به ناچار فرمان عروسی داد و فردای آن روز شهر را آذین بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسر كفاشباشی شد داماد پادشاه.
روز هشتم پیرمرد به پسرش گفت: «حالا كه به آرزوت رسیدی بیا از این شهر به شهر دیگهای بریم» پسر هم از پادشاه اجازه مرخصی خواست و همراه عروس و صد تا غلام و كنیز راه افتادند تا به شهر دیگری بروند. رفتند و رفتند تا رسیدند به همان نقطهای كه چند سال پیش آن دست خط را نوشته بودند و زیر تخته سنگ گذاشته بودند. شب را خوابیدند و صبح پیرمرد رو كرد به پسر و گفت: «خوب جان پسر، حالا موقعیه كه باید هرچه كه داری با هم نصف كنیم» پسر هم قبول كرد و شروع كردن به نصف كردن چیزهاشان، غلامها، كنیزها، طلاها و جواهرات همه دو قسمت شد، رسید به اسب بسیار زیبایی كه پسر خیلی دوستش میداشت، پیرمرد گفت: «این اسب رو هم از وسط نصف كن!» اسب رو هم از وسط نصف كردند! دختر پادشاه دید حالا است كه نوبت به او میرسه كه او را نصف كنند! از خیال و غصه حالش به هم خورد و شروع كرد به قی كردن، در همین حال مار سیاه رنگی از دهن دختر افتاد روی زمین! پیرمرد شروع كرد به خنده كردن و دستی به شانه پسر زد و گفت: «پسرجون!منظور من هم از قسمت كردن مال همین بود كه اون مار سیاه از شكم عروست بیرون بیاد، من به مال و دارایی تو احتیاج ندارم، بدان و آگاه باش، من همون ماهی قرمزی هستم كه تو منو گرفتی و روی خوشقلبی و خوبی خودت در راه خدا آزاد كردی، تو به من خوبی كردی، منم میباس بهت خوبی بكنم و دیدی كه همه جا با تو بودم و تو رو به معشوقهات رسوندم، حالا این تو و این هم عروس تو و آن هم كنیز و غلام و دارایی تو، بیا این شیشه روغن رو هم بگیر، ببر و به چشم پدرت بمال تا خوب بشه!» این را گفت و از نظر ناپدید شد، پسر هرچه گشت اثری از پیرمرد كفاش ندید، خوشحال و خندان فرمان حركت داد و آمد به شهر خودش و به پای پدر افتاد و از او عذر خواست، بعد هم روغن را به چشم پدر مالید و چشم پدرش خوب شد، او هم پسر را به جای خودش به تخت نشاند و سالهای سال با هم به شادی و خوشی زندگی كردند.
بازگشت به فهرست زبانزدها
گردآوری و کُدنویسی شده برای تالار میدوری توسط : میدوری