میخشو بكوب سر زبون من


  tasvir   یه روزی یكی پیاده از شهر به ده می رفت ظهر شد و گرسنه شد و زیر درختی نشست و لقمه ای رو كه زنش برای تو راهی براش گزاشته بود رو بیرون اورد تا بخوره هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواری از دور پیدا شد مرد طبق عادت همه مردم بفرمایی زد و از قضا سوار ایستاد و گفت:رد احسان گناهه از اسب پیاده شد و به این طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جایی رو برای بستن اسبش پیدا نكرد پرسید افسار اسبم رو كجا بكوبم طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :میخشو بكوب سر زبون من

بازگشت به فهرست زبانزدها

گردآوری و کُدنویسی شده برای تالار میدوری توسط :  میدوری